زندگی با کلمه‌ها



سلام جانِ من

نامه نوشتم تا که از حالت خبری بگیرم

مسافرقصه هام بهشتی هست برات این روزهای اردیبهشت؟

حالِ من رو اگه بپرسی به طرز عجیبی آرومم

نه دیگه دنیام سیاهه نه افکارم تیره و تاریک،نه حرفی از دلبستگی هست

نه دلگیری از نبودن هات

اخم نکن مسافرِ عزیزِ قصه هام تو این نامه نه از دوست داشتنت حرفی میزنم

نه از جنون و دیونگی این عاشقِ دربه درت صحبتی میکنم

اینجا فقط گاهی روزها و ساعت ها و ثانیه ها دلم بدجوری برات تنگ میشه

گاهی بدجوری دلم تنگِ چشم های تو میشه

باز که بی طاقت شدی جانِ دل

یکم حوصله کن این منِ بی حوصله رو زودی نامه ات رو تمومش میکنم

شده دلت بی قرار و بی تاب بشه؟

شده چنگ بندازی به هرچیزی وهرکسی ولی بی قرارتر بشه؟

کاش دل تو برای کسی اینقدر بی قراری نکنه

اگه شد اون آدم همه کست نباشه

آخه من میدونم دلتنگی برای همه کست

اگه نباشه یعنی تهِ همه ی بی کسی های دنیا

حالا خودت قاضی این دل شو و بگو آخه دلی که تنگِ تو باشه رو میشه جز خودت با چی آروم کرد؟

شاید با منطق و حساب و کتاب روزهای نبودنت رو که قدِ سال های عمرم شده با مته به مغزم فرو کرد

اما دل که حساب و کتاب و چرتکه سرش نمیشه،میشه؟

مخصوصا دلی که یک روز اگه فقط برای من بوده الان همه اش برای توعه

این دلِ بدون تو بچه ست و کودکانه دلتنگِ هم بازیِ خوبش میشه

راستی یادت هست چطور دلم خامِ بازی تو شد؟

یادته موقع یارکشی با اون لبخندِ دلفریبت این من به سمتت پرواز کرد

سوارم کردی روی یک تاب و بهم گفتی این تابِ اسمش احساسِ،دوست داشتنِ یک منه

گفتم من از افتادن اصلا از این بازی ها میترسم

اما تو گفتی توی تاب بازی روزگار از هیچی نترسم و دست هات همیشه آماده هستن برای گرفتنم برای اینکه نذاری من بیوفتم

یادته موقع تاب بازی برام از مجنون شدنت گفتی؟

گفته بودم بهت من لیلی قصه ی کسی نمیشم

اما تو شنیدی و گوش هات رو گرفتی،تو دیدی و چشم بستی

و من روی تابِ احساست کودکانه آروم گرفتم

بی خبر از اینکه توی اوج بازی قراره از دستت بدم

بی خبر ازافتادن های پشت در پشتم از تابِ روزگارم

اما من هربار دلم به تو  قرص میشه 

هزاران بار به امیدِ دست هات از تابِ دوست داشتنت افتادم

اما دست های تو نبود که من رو بگیره که نذاره زمین بخورم

و هر بار این دل افتاد و شکست

بند زدن دیگه براش کارساز نیست

این دل داره جون میکنه و دست های تو نیست برای جانِ دوباره دادن بهش

خیلی ساده بهم گفتی دلت برام تنگ نشه

اما نیستی ببینی جانِ من،دلتنگی برای تو چه غوغایی در من میکنه

من میدونم آخرش این دلِ بی قرار توی نبودن هات منی رو میکشه

فریادهام برای برگردت توی گلوم خفه شده

و جز همین واژه ی برگرد دیگه چیزی برام نمونده

ذکر ایام هفته ام شده این واژه

اما نه برنگرد،بیا و منم با خودت ببر

آخه خیابون های این شهر منِ بی تو رو میبلعه

این هوایی که توش نفس های تو نیست نفسم رو میگیره

این منِ بی تو رو اصلا چه به زندگی

جانِ دل باز که پیوندی ابروهات رو بیشتر بهم گره زدی

میخواستم نامه رو زودی تمومش کنم اما

چطوری تموم کنم این نامه رو که تک به تک کلمه هاش بوی خون مردگی میده

بوی جون دادن هام توی دلتنگی برای تو رو میده

شلیک آخرِ این دلتنگی هم جای خالیت کنارمه

 که مستقیم به دلم زده میشه

و رد گلوله های نبودنت روی این دلی که هزار تیکه شده

آخرین حرف من برای این نامه میشه



سایه‌ی آدمک مثل همیشه بی‌صدا کنارم نشسته بود،به دیوار تکیه میدم و با یک لبخند توی ذهنم و تو بی انتهاترین جاده قدم میزنم

و با خودم تک تک حرف‌های نگفته رو مرور میکنم

لبخندم که عمیق‌ترمیشه بی اراده قطره اشکی از چشمم روی گونه‌ام جاری میشه

سریع دست میبرم و پاکش میکنم با لبخند میگم: میدونی که معمولا اینجوری نیستم نمیذارم چشم‌هام ببارن

همونطور که به رو به رو خیره‌ست میگه: مگه قراره بهت جایزه بدن؟

متوجه منظورش نمیشم و خیره بهش منتظر توضیح میشم،عمیق تو چشم‌هام نگاه میکنه و میگه: اگه گریه نکنی و جلوی ریختن اشک‌هات رو بگیری کسی بهت مدال افتخار یا جایزه نمیده،میده؟

لبخندی میزنم و میگم: میدونم ولی من

بقیه‌ی حرفم توی فریاد سایه‌ی آدمک گم میشه رو به روم ایستاده و داد میزنه: که چی؟ولی تو چی؟ نمیتونی؟ لعنتی وقتی ناراحتی بگو ناراحتی،وقتی عصبی هستی داد بزن،وقتی دلت میشکنه بشین های های گریه کن وقتی اذیت میشی حرف بزن، کمر به مرگ حس‌هاست بستی که چی بشه؟

سرم رو با دست‌هام فشار میدم و التماس‌وار بهش میگم:بس کن لطفا

عصبی شونه‌هام رو میگیره و همونطور که تم میده با صدای لرزونش میگه: بس کنم که تو یک ترسو بمونی؟چرا به خودت نمیای؟هان؟ تاحالا عمیق به "من"ی که سایه وارتوی دیوارها زندونیم نگاه کردی؟

بیشتر تم میده و ادامه میده: لعنتی میدونی این "من" بخاطر چی و چرا اینجا حبس ابد شده؟

حس میکنم با هر کلمه‌اش قلبم داره تیکه تیکه میشه توان حرف زدن رو نداشتم زمزمه میکنم: تمومش کن

خیره به چشم‌هام نفس عمیقی میکشه و سری ت میده انگار دیگه عصبی نیست اما صداش میلرزه با همون صدای لرزونش میگه: تو قهرمان این قصه‌ها نمیشی،آدم بدها قهرمان هیچ قصه‌ای نمیشن

چشم‌های پر از خواهشم بهش بود ولی سایه‌ی آدمک پوزخند میزنه و دورمیشه اینقدر دورکه یادم بندازه جای خالیش همیشه کنارم هست.

و هست.

و هست. 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود کتاب pdf redica beautyandfitness وبلاگ سید غلامحسین حسنتاش هشتادُ هشت بلاگ oneunique خردخواهی و خودخوانی کوچ شاید این بار... sajjeo